ســرباز اســلام
روزهای بهمن ۵۷ بود و مردم، تنور تظاهرات علیه شاه پهلوی را داغ کرده بودند. شعارها هر روز که میگذشت داغ و داغتر میشد. یک روز صبح که هنوز از خانه بیرون نزده بودم و روی پله، بند کفشم را میبستم، ناشناسی در حیاط خانه را سراسیمه و محکم باز کرد و بلافاصله سربازی خودش را هراسان به داخل حیاطانداخت. من که ترسیده بودم، با فریاد پدرم را صدا کردم و با عجله به طرف اتاقش رفتم. جریان را که به او گفتم، با عجله بیرون آمد و خودش را به سرباز رساند. از روی پله دیدم که سرباز چیزی در گوش پدرم گفت و لحظاتی بعد آنها همدیگر را در آغوش گرفتند. کمی گذشت و پدرم در حالی که لبخند میزد، سرباز را با خودش به داخل خانه برد و در را پشت سرش بست. هنوز ترس توی دلم بود و چیزی از موضوع سرباز و پدرم سر در نیاورده بودم. نگران روی پله ایستاده بودم و زمان برایم کند میگذشت. همانجا منتظر بودم که مادرم از دروازه سراسیمه وارد حیاط شد. از نگاه ترسانش فهمیدم که او هم آمدن سرباز را به خانه دیده است. چند دقیقهای من و مادرم کنار هم روی پله ایستاده بودیم که پدرم به اتفاق سرباز از اتاق بیرون آمدند. سرباز لباس برادر بزرگم را پوشیده بود و از پدرم تشکر میکرد. نظامی جوان حالا در لباس شخصی خوشحال به نظر میرسید. لحظاتی بعد، او هم به جمعیت مردمی که توی خیابان علیه دیکتاتور پهلوی شعار میدادند پیوسته بود. از توی جمعیت تظاهرکنندهها، دستهای او را میدیدم که به انبوه مشتهای خشمگین مردمی که به هوا میرفت، گره خورده است. و این نمایش یا نمادی بود؛ از پیوند ارتش آینده انقلاب اسلامی با امام عزیز و ملت بزرگ ایران. روزهای بعد که به پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم، مردم شعار میدادند: ملت پناه ارتش و نظامیان در پاسخشان فریاد میزدند: ارتش برای ملت.
منصور ایمانی